اشعار محمدعلی معلم دامغانی
رایت شوکت مسلمانی
سیف دین قاسم سلیمانی
قاصم کفر و سیف اسلامی
رسته جان از خودی و خودکامی
ای پسافکند قرنها عظمت
دشمنت خاک باد در قدمت
خه بنام ایزد حاج قاسم گُرد
پهلو پارسی و خوزی و كُرد
یادگار شجاعت چمران
شاهد حصر و بدر و حاج عمران
ببر اروند و شیر خرمشهر
از دفاع و جهاد و جنگت بهر
ای سپهدار پور ایرانی
خاشه دیده انیرانی
سیف دینی تو و صلاحالدین
از در فتحی و فلاحالدین
ای امیر سپاه و فرمانده
خصمت از صولت تو درمانده
مرزبان سوادِ آئش باش
تر تراش درخت داعش باش
ای دلت پاسدار شرزه باغ
تر درو کن گیاه هرزه باغ
تا مبادا کَشن شود روزی
تِلو پور پَشن شود روزی
به مَهل كٌنده گَچف گردد
دشمن مشهد و نجف گردد
کاش با توبه پاکدین به فَقُم
باز خیزد به قصد عزت قم
تا به دیدار مهدی موعود
شیعه مرتضا بسوزد عود
کار دین از خدم به کام شود
حجت مصطفا تمام شود
تا در آید عیان ز در آقا
در قدومش فغان شود غوغا
خان شود مست اسم اعظم او
جان عالم فدای مقدم او
850
0
4.5
اين فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
هفتاد باب از هفت مصحف برنبشتم
اين فصل را خواندم، ورق را درنبشتم
از شش منادى، رازِ هفت اختر شنيدم
اين رمز را از پنج دفتر برگزيدم
اين بانگ را از پنج نوبتزن گرفتم
اين عطر را از باد در برزن گرفتم
اين جاده را با ريگ صحرا پويه كردم
اين ناله را با موج دريا مويه كردم
اين نغمه را با جاشوان سند خواندم
اين ورد را با جوكيان هند خواندم
اين حرف را در سِحرِ بودا آزمودم
اين ساحرى را با يهودا آزمودم
از باغ اهل وجد، چيدم اين حكايت
با راويان نجد، ديدم اين روايت
اين چامه را چون گازران از بط شنيدم
وين شعر را چون ماهيان از شط شنيدم
شط اين نوا را در تب حيرت سروده است
وين نغمه را در بستر هجرت سروده است
اين فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
در آب و خاك و باد، در صلصال راندم
چل سال راندم در طلب، چل سال راندم
مانا كه در طوفان حريف نوح بودم
زان پيشتر در آسمان با روح بودم
در كتم صحراى عدم مركب دواندم
منزل به منزل تا هبوط اشهب دواندم
از پير مكتب زحم تأديب آزمودم
ظلمات زندان سرانديب آزمودم
عمرى به سوداى غمش بيگاه كردم
وين كاروانگه را نشستنگاه كردم
اى كاروانى را مسافر نام كرده
ما را پرستوى مهاجر نام كرده
دانى كه مرغان مهاجر نقشبندند
در غربت ار آزاد اگر نى، در كمندند
دانى كه مردان مسافر كمشكيباند
گر در زمين، گر آسمان، هر جا غريباند
دانى غريبان را دماغ رنگ و بو نيست
در سينههاى تنگشان ذوقى جز او نيست
دانى كه در غربت سخنها عاشقانه است
اين قصه را با من بخوان، باقى فسانه است
اين قصه را بر عرش اعلى روح خوانده است
بر عرشه در طوفان دريا نوح خوانده است
در شهر خاموشان خروش آمد كه برخيز
بر نخبه انسان سروش آمد كه برخيز
هان، در تباهى چند ذوق اين ديارت؟
اى نوح! هجرت كن به نام كردگارت
اى كاروانى را مسافر نام كرده!
ما را پرستوى مهاجر نام كرده
دانى كه در غربت سخنها عاشقانه است
اين قصه را با من بخوان، باقى فسانه است
وين قصه را پيوسته با تكريم خواندند
هم اين حكايت را بر ابراهيم خواندند
كآواى هجرت را بلى گوى سفر شو
حالى ز حران سوى كنعان رهسپر شو
هم اين ندا در طبع سارا كارگر شد
تا هاجر از سوداى انسش بارور شد
خود اين نوا در جان سارا آذر انگيخت
تا چون ذبيح از دامن هاجر درآويخت
هم زين حكايت هاجر آهنگ سفر كرد
وين راز را سربسته در عالم سمر كرد
اى رازدان عالم بالا! خدا را
رازى شنيدى سر به مهر و آشكارا؟
اين است آن سرّى كه با عام اوفتاده است
اين است آن طشتى كه از بام اوفتاده است
اين است جولانى كه مرسوم طرب نيست
اين است عرفانى كه موقوف طلب نيست
اين سير ملّاحان نحوى بر قراضه است
صرف افاضه است اين افاضه است اين افاضه است
آنك برآمد هاجر، اسماعيل با او
بر بوقبيس استاده جبرائيل با او
پا بر بلند عرصه مشعر نهاده
تمكين احكام ازل را سر نهاده
بر اوج حيرت روح را پرواز داده
آنگه خليلاللَّه را آواز داده
كاى پيشتاز! افتاده را واپس گذارند؟
اى راعى! آخر گلّه را بىكس گذارند؟
زين سو به شهر و واحه راهى هست آيا؟
ما را در اين وادى پناهى هست آيا؟
هاجر فراز قلّه غمناك ايستاده
بر صخره ابراهيم چالاك ايستاده
كاى عورت! از من نيست فرمان مىگذارم
گردن به تيغ حكم پنهان مىگذارم
هاجر به پرسش كين غرامت بارى از اوست؟
در پاسخ ابراهيم، كاى زن! آرى از اوست
از اوست آرى، ما هم از اوييم ما هم
من سر به فرمان مىنهم، اكنون شما هم
چندى به لطفم پاسبانى داد بر تو
آرى مرا مالك شبانى داد بر تو
حالى تو را در مرتع خود دوست دارد
چندى مرا دور از تو لابد دوست دارد
گيرم تهىدستم - كه هستم - غلّه از اوست
از او شكايت كى توانم؟ گلّه از اوست
جاى تغافل نيست، ما پيغبرانيم
هاجر به رخصت گفت: ما فرمانبرانيم
آنگه فرو شُد بتشكن با بردبارى
آن قامت بشكوه، گم شد در صحارى
اى كاروانى را مسافر نام كرده!
ما را پرستوى مهاجر نام كرده
اين فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
مر لوط را بر قوم خود قيّوم كردند
او را به هجرت راهى سدّوم كردند
از هفت شهرش هفت كس فرمان نبردند
عمريش بارى يكنفس فرمان نبردند
در فسق، در افساد، در فحشا تنيدند
تا رب انصرنى على القومش شنيدند
آنگه ملايك دررسيدند آتشينخو
بر جملگى نفرين و بر لوط آفرينگو
كاى لوط! هجرت را بساز اينك كه گاه است
تا صبحِ نزديك اختر شب عذرخواه است
چون صبحِ صادق چهره از مشرق فرو زد،
برق غرامت بيخ اين ظلمت بسوزد
پس لوط از آن وادى كليمآسا برآمد
از محنت آن قوم جانفرسا برآمد
هم قصه يعقوب از اين فصل بلند است
در شهر عشق از قصههاى دلپسند است
اى كاش ما را رخصت زير و بمى بود
چون نى به شرح عشقبازيمان دمى بود
اين نى عجب شيرينزبانى ياد دارد
تقرير اسرار نهانى ياد دارد
مسكين به عيّارى چه درويش است با او
در عين مهجورى عجب خويش است با او
در غصههايش قصه پنهان بسى هست
در دمدمهى او عطر دَمهاى كسى هست
زآن خم به عيّارى چشيدن مىتواند
چون ذوق مى دارد، كشيدن مىتواند
خود معرفت موقوف پيمانه است گويى
وين خاكدان بيغوله ميخانه است گويى
تقدير ميخانه است با مطرب تنيدن
از ناى شكّر جستن و از دف شنيدن
و آن ناى را دَم مىدهد مطرب كه هستم
وز شور خود بر دف زند سيلى كه مستم
اى كاش ما را رخصت زير و بمى بود
چون نى به شرح عشقبازىمان دمى بود
لاكن مرا استاد نايى دف تراشيد
نى را نوازش كرد و من را دل خراشيد
زآن زخمها رنگ فراموشى است با من
در نغمهام جاويد و خاموشى است با من
سهلست در غم دم فراموشى پذيرد
در باد نسيان شعله خاموشى پذيرد
حالى طراز نامه مطلوب است، بشنو
افسانه پرواز يعقوب است، بشنو
طالب به كنعان آمد و مطلوب را برد
سوداى راحيل آمد و يعقوب را برد
قهر محبان محض طنازى است گاهى
در بىسببسوزى سببسازى است گاهى
مقصود ابريشمفروش از كرم، پيله است
هجرت جوان را مىبرد، راحيل حيله است
افزون دويده روز در دامان جاده
چون صخره شب را سر به دامان بر نهاده
تا خود شبانگاهى نهانش در كشيدند
چون ذره از اين خاكدانش بركشيدند
ممهورههاى آسمان را بر گشودند
اين قلعه ذاتالصور را در گشودند
نامحرمان را پاسبانى برنهادند
وز بام گردون نردبانى در نهادند
بر آن ملايك در فرودى عاشقانه
لولىصفت گرم سرودى عاشقانه
آنگه ندا كردندش از اعماق آفاق
كاينك منم، من، رب ابراهيم و اسحاق
آنك تويى يعقوب، فحل برگزيده
خاص خلافت را ز كنعان بركشيده
حالى به رحمت منتشر خواهم به رادى
ذرّيهات را در زمين چون ريگ وادى
هر جا كه باشى با تو باشم، شادمان باش
خود من تورايم تو مرايى، كامران باش
يعقوب در مستى از آن سامان برآمد
در گرمگاه واحه بر لابان درآمد
راحيل را از خيمه او آرزو كرد
خود را به كيش آرزو تسليم او كرد
مر چارده سالش به مزد و رايگانى
آموختند آموزگارانش شبانى
آنگه به شور نغمه پنهان قدم زد
يعنى كه هجرت كرد و در كنعان علم زد
اى نطق مرغان مهاجر فهم كرده!
اسرار ابراهيم و هاجر فهم كرده
خوانده طلسمات معانى سر به سر را
دانسته راز روح و نوح و بوالبشر را
احوال عالم را سراسر راز ديده
هر ذره را سيلىخور پرواز ديده
در جمله هستى فهم كرده سرخوشان را
در رقص و جولان ديده كوه و كهكشان را
سنجيده جذب جذبههاى كوهكش را
پرواز نرم صخرههاى مرغوش را
برخوانده سرّ شور ابسال و سلامان
در منطقالطير غزلهاى سليمان
درسى بهغير از دفتر فطرت نخوانده
حرفى، مگر در لوحه هجرت، نرانده
خود چيست هجرت؟ حركت دايم در عالم
هستى است ابر بركت دايم در عالم
اسرار رويش در بهاران است هجرت
فهم سلوك برگ و باران است هجرت
هر ذرهاى اينجا به سودا مىخرامد
هر قطرهاى غرق تمنّا مىخرامد
هر ساجدى ذوق جلال خويش دارد
هر واجدى رو در كمال خويش دارد
وادى به وادى مىروند اين كاروانها
تا شهر شادى مىروند اين كاروانها
آنان كه حيرتنامه فطرت نوشتند
اين رفتن پيوسته را هجرت نوشتند
ليكن به نفس خود به فتواى تقابل
مجبور و مختار است هجرت در تكامل
مجبور را در نطفه امشاج راندت
شصت قضا چون تير تا آماج راندت
مختار را خود فهم كن از اين معانى
هجرت كن از كنعان به مصر كامرانى
اين فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
يوسف به كنعان بلا مستور بوده است
فيروزه در بازار نيشابور بوده است
جرم عقيق اندر يمن قيمت ندارد
يعنى اويس اندر قرن قيمت ندارد
آشفته بازارى كه در وى گوهرى نيست
در وى نقود پُربها را مشترى نيست
يوسف گرامىگوهر افزونبها بود
كنعان تهى از مردم گوهرستا بود
اول به لطف آيينه در پيشش نهادند
آنگه به انكار بدانديشش نهادند
گاهى كه از قدر خودش آگاه كردند
او را به كام مردم بدخواه كردند
خود مهر و ماه و يازده كوكب دميدند
در پيشگاه حرمت و عزّش خميدند
در سجده محراب ابرويش فتادند
تعظيم را در پا چو گيسويش فتادند
يوسف حكايت را بر اهل خويشتن برد
از عيش خسرو قصه پيش كوهكن برد
راحيل و يعقوبش به حيرت ايستادند
با او برادرها به غيرت ايستادند
در رشك او حيلت به حيلت در فزودند
تا بىپناه از حصن يعقوبش ربودند
در پا چو هابيلش به زارى درفكندند
در چاه كنعانش به خوارى درفكندند
قعر زمين بود، آسمان شد، چاهِ يوسف
در چاه چون عزلتگزين شد ماهِ يوسف
آنكس كه دردش داد، درمانش فرستاد
برگ تسلىهاى پنهانش فرستاد
گم كرد راهش را و دادش راهتوشه
در زرع معنى دانهاى را داد خوشه
اخوان به وادى از بد خود در اسارت
در چاه، يوسف گرم تحسين و بشارت
زآنسو ز »مديان« كاروانى خسته از راه
رحل اقامت در فكنده تشنه بر چاه
آويخته در كام چَه دلو هوى را
تا خود چه كام و آرزو باشد قضا را
يوسف به رنگ آب روشن در سبو ريخت
در چاهش او جا داد و در دلوش هم او ريخت
فعل و عمل خود در يد آن كهنهكار است
اين انتخاب زشت و زيبا اختيار است
پس آن عطشناكان به دلوش دركشيدند
از چَه به ذوق دلو آبش بر كشيدند
يوسف به سير عرصه دلخواه وادى
چون ماه نخشب سركشيد از چاه وادى
جلعاديان را حسن يوسف بر دوانيد
لختى رمانيد از وى و واپس كشانيد
گفتند شايد ماهى چاه است يوسف
وآويخته در ريسمان ماه است يوسف
خود ماه را پيوسته جا بر آسمان است
اين فتنه، ماه آسمان در ريسمان است
با رشته ماه آسمان را نسبتى نيست
خود آسمان و ريسمان را نسبتى نيست
در آسمان و ريسمان آن تشنهكامان
تا در رسيدند آن ظلومان از بيابان
كاينك غلام حلقه در گوش است ما را
كز غيبت او جوشش از دوش است ما را
با بخت خويش از نوش خوارى مىستيزد
هر چند گه از نابكارى مىگريزد
ما در تكاپويش به زحمت مىخروشيم
اينك گرش كس مىستاند، مىفروشيم
يوسف به انكار حسودان ايستاده
مهر سكوت از دُرج شكّر برگشاده
كاينان مرا در نسبت اخواناند، اخوان
فرزند »شكيم«اند و كنعاناند، كنعان
آنان به حاشا كاين برادر نيست، بَرده است
بفروختندش، اين زيانكارى كه كرده است؟
جلعاديان آن ماهوش را برگرفتند
محمل فروبستند و ره از سر گرفتند
اين فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
موسى چنين خواندم كه در مصر محن زاد
چون غنچه در پاييز خونريز چمن زاد
از گلبنش ناچيده، در آبش فكندند
بر زورق قسمت به غرقابش فكندند
در صحبت موجش به درياها سپردند
او را به كشتيبان ناپيدا سپردند
در لجّه بر نى سنبلش را تاب دادند
خوبان عجب دستهگلى بر آب دادند
مىرفت و بر نى لطمه غرقاب مىخورد
از موج بازيگوش دريا تاب مىخورد
مىرفت و با او جامه دل خرق مىشد
مىرفت و با او آرزوها غرق مىشد
بر نيل از نى رسته جايى نيزهاى چند
در گِردَش از فرعونيان دوشيزهاى چند
ديدند تابوتى سبك در دام دريا
چون كشتى بىناخدا در كام دريا
از لجّهاش حالى به زحمت در كشيدند
چون يونسش از كام دريا بركشيدند
جستند و از رأفت فشردندش به سينه
بىنوح بر جودى فرود آمد سفينه
موسى به ذوق جذبه پنهان كشش يافت
بر سفره فرعونيان از او خورش يافت
آن غنچه كز بيگاه زادن در محن شد،
باليد و چون سرو سهى زيب چمن شد
شاخى كه از بيگاه روييدن بلا داشت،
از لطف سر بر طارم اعلى برافراشت
برق عنايتهاى پنهانى عيان شد
چشم و چراغ حلقه فرعونيان شد
تا در دماغش بوى هجرت حيرت انگيخت
سوداى پنهان در مزاجش غيرت انگيخت
روييد در جان نژندش بيخ شادى
بيرون كشيد از مصر آبادش به وادى
اى بستر بىتابى انديشه، صحرا!
اى عرصه مردان عاشقپيشه، صحرا!
اى پهنه دريادلى در خشكسالى
اى جلوه انديشه را روح مثالى
اى قالب اوهام و تمثيل معانى
اى خيمهگاه لعبتان آسمانى
اى نقشبند اين مصيبتنامه، صحرا!
اى جلوهگاه حيرت و هنگامه، صحرا!
اى در تو صد داوود و يحيى روح در اوج
اى با تو صد موسى و عيسى نوح بر موج
از هفت گنج دولت ماكان اول
در هفتخوان هجرت ما خوان اول
اى تا ابد يعقوب و يحيى خرقهپوشت
آنك رسيد از مصرِ معنى جرعهنوشت
آنك رسيد از گرد ميدان شهسوارت
اى سرمه در چشم سبكتازان غبارت
اى وجد! مفتونت رسيد از ره، برآشوب
اى نجد! مجنونت رسيد از ره، برآشوب
اين حسرتى را ذوق پنهان مىدواند
اين هجرتى را سوز هجران مىدواند
موساست اين، از مصر حسرت مىگريزد
از محنت هجران به هجرت مىگريزد
او را به چشم مردمى مهمان خود كن
سيراب جام چشمه حيوان خود كن
اين فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
موسى به ارض قدسى »مديان« درآمد
خضر عاقبت بر چشمه حيوان درآمد
زخم سفر را مرهمى درخورد جسته
رنج عطش را گنج آبشخورد جسته
از تشنهكامىهاى وادى رانده خرّم
چون كاروان حاجيان بر چاه زمزم
جان برده از خونريزى تيغ ملامت
بر چاه مديان رانده از مصر غرامت
ره جسته از خوف بيابان در پناهى
بر چاهسار واحه از نخل و گياهى
زرع و نخيلى در رهش بر چاه رسته
چون بيخ ايمان از دل آگاه رسته
در سايه او اشتران و ساروانان
و آنسوىتر دوشيزهاى چند از شبانان
همچون شقايقهاى در صحرا نشسته
چون آفتاب روز ابرى روى بسته
در تنگناى عرض فرصت ايستاده
بر آسياب چَه به نوبت ايستاده
موسى در آمد بر سر چَه تشنهآسا
وز تشنگى بر آبگيران دشنهآسا
نوشيد و نوشاند آن زنان محتشم را
سيراب كرد از مردى آن خيل و حشم را
و ايشان دعاى خير آن بيگانه خواندند
گفتند تحسينى و معصومانه راندند
موسى بدان بيغوله غمناك دل بست
ملّاح مصر آرزو، بر خاك دل بست
پيوست با خيل و نخيل و ساروانان
شهزاده فرعونيان گشت از شبانان
از خرمن »يترون« كاهن خوشه مىبرد
تيمار هجرت را از او رهتوشه مىبرد
بىباغبان اين كشته را آفات و عيب است
پير شبان وادى ايمن »شعيب« است
شب بود و شببو بود و شب قول و غزل بود
موسى به آيين شبانان در جبل بود
آنان كه »صهبا« را ز مينا مىشناسند،
»حوريب« را بر طور سينا مىشناسند
»حوريب« بر دامان سينا جايگاهى است
نى نى، غلط شد، جايگاهى نيست، راهى است
راه عروج سرخوشان تا بىنشان است
راه فرود مهوشان از كهكشان است
راهى است زاو حيران دل آگاه مانده
راهى است موسى اندر او گمراه مانده
بر قلههاى آتشين راهى است »حوريب«
دلدوز گفتم، دلنشين راهى است »حوريب«
شب بود و شب، بوى صبا، بوى خدا بود
موسى به بويى با صبا در صخرهها بود
گم كرده دامان از گريبان در سياهى
ناگه پريشان ماند و حيران در سياهى
پوشيد لَختى ديده و بگشاد لختى
از نور و نيران چون توان ديدن درختى؟
موسى ز وحشت سر نهاد و ديده پوشيد
وآن كوهساران ناگهانى برخروشيد
كاينك منم من، »اَهيَه« هستم آنكه هستم
پس فاعبدونى گفت، يعنى مىپرستم
آنگه به تعليم رسالت رتبتش داد
يعنى پس از بيگانگيها قربتش داد
گل كرد پنهان بيخ شادى بار ديگر
موسى به مصر آمد ز وادى بار ديگر
موسى به مصر آمد، صلاى زندگى داد
اسباط را در بندگى تابندگى داد
بر طبع ديوان ازل فالى عيان زد
آتش شد و و در خرمن فرعونيان زد
درماندگان را وعده لطف نهان داد
آن قومِ در ره مانده را توشوتوان داد
تا نغمه هستى به غربت ساز كردند
وآن هجرت مردانه را آغاز كردند
در بستر ره نيل رهجويان روان بود
موسى چو رايت پيشتاز كاروان بود
مىرفت و با او شوكت صد روح بر اوج
مىرفت و با او هيبت صد نوح بر موج
مىرفت و با او تيرگيها خرق مىشد
مىرفت و با او ظلم و حرمان غرق مىشد
مىرفت و حكم فتنه را مطلوب مىخواست
مىرفت و از فرعونيان آشوب مىخواست
مىرفت و آن قوم شقى شمشير بسته
خنجر به كين حنجر تقدير بسته
مىرفت و آن زورآوران از پى شتابان
تا نيل خونين برگشايند از بيابان
موسى و قوم از آرزو تا نيل راندند
وآنگه به عجز خاكيان بر آب ماندند
بيرون ز حكم رفته كس گردن نيارست
بر آب جز ماهى گذركردن نيارست
بر نيل، ماهىوش به ساحل پشت كرده
موسى در آمد آن عصا در مشت كرده
بگشاد آن بازوى رحمانى به مستى
عالم ز سهم آن بلندى يافت پستى
بر سنگ زد عقد كياست را كه بگشا
بر نيل زد چوب سياست را كه بگشا
بحر مشيت موج زد تقدير بشكست
وآن سد نيل از نعره تكبير بشكست
موسى و قوم از سرخوشى در آب راندند
فرعونيان از بيخودى بر آب ماندند
لختى تماشا را به حيرت مانده بر جا
آنگه ز غيرت رانده چون موسى به دريا
آن موجها ناگه ز يكديگر بريدند
در عرصه آن راه رحمانى دويدند
موسى و قوم از نيل سرخوش برگذشته
و آب از سر آن نابكاران درگذشته
در فصح هجرت يوم حق يوم رهايى
آغاز شد با موسى اين كوچ خدايى
اين فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
هفتاد باب از هفت مصحف بر نبشتم
اين فصل را خواندم ورق را در نبشتم
از هر گياهى سرو بستان بركشيده است
و ز دفتر ما اين ورقها برگزيده است
از فصلها نيكوترين فصلى بهار است
اين نوبهار چار فصل روزگار است
افسانه كردند آنچه را افسانه كردند
تا كعبه را هم در زمين بتخانه كردند
در محضر هستى عدم را بركشيدند
ارباب تردستى »صنم« را بركشيدند
بيخ درخت كفر را در گِل نشاندند
لات و هبل را بر سرير دل نشاندند
پاى تغافل بر سر پيمان نهادند
اصنام را در معبد يزدان نهادند
در شرك گم شد قبلهگاه بتشكنها
چون دير كاهن از صنمها و وثنها
مىرفت كز نسيان بخشكد شاخ امّيد
مىرفت كز كفران، برآيد بيخ توحيد
مىرفت كآواز خدا خاموش گردد
ميراث ابراهيميان فرموش گردد
مىرفت تا در تيه سرگردان بمانيم
مىرفت تا جاويد در حرمان بمانيم
مىرفت تا لوط از اجابت مانده گردد
موسى به تيه آرزوها رانده گردد
مىرفت تا يحيى به كوه و بيشه سازد
مىرفت تا عيسى خموشى پيشه سازد
مىرفت تا نوح بنى فرموش گردد
مىرفت تا بانگ خدا خاموش گردد
در گرمگاه نيستى، در سوك توحيد
عطر محمد در دماغ مكه پيچيد
عطر محمد عطر باغ انبيا بود
عطر محمد عطر خون، عطر خدا بود
بوى خداى نوح و آدم، بوى توحيد
بوى خدا در كوچههاى مكه پيچيد
آن بوى را برزن به برزن برتنيدند
و ز باد برزن عطرگيران درشنيدند
با او فراهم آمدند آن بادهنوشان
در غربت مسكين آن بيهودهكوشان
از جامهاى نغز معنى مست گشتند
در نيستى از جام هستى مست گشتند
بر شد ز شور و مستى آن طرفه ساغر
از شهر بتها نعره اللَّهاكبر
برخاستند از قوّت آن گفته از جاى
آن زورمندان ظلوم خفته از جاى
خواندند از تكبير و وحيش بيم ديگر
ديدند در ديدارش ابراهيم ديگر
گفتند اينك از تبار پارسايان
خصم دگر، خصم هبل، خصم خدايان
سهل است اگر كيشى دگر بنياد سازد
بنياد كيش كهنه را برباد سازد
تا چند از او چون باده اندر خُم بجوشيم
وقت است اگر در طرد و آزارش بكوشيم
بستند ميثاق آن ظلومان بار ديگر
روييد در صحراى معنى خار ديگر
بر راه باليد از همه سوى و گران شد
و اول بلاى نازكان كاروان شد
و آن نازكانديشان رهزن بر گذرگه
چون سنگ در معبر، چو خار فتنه در ره
از كين احمد دشنهها را زهر دادند
آنگه ندا در واحهها و شهر دادند
كآنك غلامانى كه دل با او نهادند
خود دين و دفتر را بدان جادو نهادند
در طبعشان جز ريمنى هرگز مبادا
از زخم ماشان ايمنى هرگز مبادا
آشفت خواب ناز شمشير از غلامان
پر شد ركاب كند و زنجير از غلامان
در چارميخ فتنه از فرط جراحت
پژمرده شد شاخ فراغت، مرد راحت
چون در بهاران كوه و دشت از رازيانه
پر شد فضا از بوى زخم و تازيانه
پرمايه شد از زخم آن ميثاق، بيداد
رونق گرفت از تخته و شلاق، بيداد
ز ابن هشام و شبيه و آل اميّه
ياسر فروافتاد و در خون شد سميّه
خون ريخت ز آغاز محبت عشق از ايشان
و آخر ز حرمان جمع ايشان شد پريشان
فرسود جان عاشقان از غصه فرسود
تا سيّد ايشان را به ترك مكه فرمود
فرمان هجرت داد و آن پاكان شنيدند
همچون پرستوهاى عاشق پَركشيدند
چون آهوان بر ريگ صحرا پا نهادند
و آن آفتاب خسته را بر جا نهادند
سيّد مضيق مكه را ميدان لا ديد
داد ولا داد و بلا ديد و بلا ديد
بس خارها كز فتنه در راهش نشاندند
بسيار خاكستر كه بر رويش فشاندند
بر قامتش سنگ مصيبت آزمودند
اينگونه او را در محبّت آزمودند
سيّد همان حرف نخستين دَرج مىكرد
عمرى به اميد عنايت خرج مىكرد
تا در كمين كعبه روزى آن جهولان
آن هرزهلايان، نابكاران، بوالفضولان
دستى بر آيين رذالت برفشاندند
با دست بوجهل آن ولى را در كشاندند
آن عقل عالم را چو خود ديوانه خواندند
راندند از بيهودهگويى، آنچه راندند
آنگه حجاب مردمى از رخ نهادند
دست تعدّى بر ولىّ حق گشادند
ايشان در اين هنگامه، كز پى خاست گردى
اسبى، سوارى، شيرگيرى، شيرمردى
بانگ از جماعت خاست كاكنون حمزه آمد
شاهين كوه و شير هامون، حمزه آمد
آن مرد مردانه فرود آمد چو كوهى
و ز سهم او در جان نامردم شكوهى
در دست كرده آن كمان ايزدى را
كاينك بدى بين، كاين جزا آمد بدى را
پس آن كمان را بر سر بوجهل بشكست
لختى فراتر رفت و در معشوق پيوست
سيد، سلام ايزدى بر جان او باد
بر پيروان و عترت و ياران او باد
ديد آن ولايت تنگنايى دردناك است
آزاده مردم را بيابان هلاك است
وامانده خود در كار اذن هجرت خويش
واماندگان را اذن هجرت داد در پيش
آنگه سروش آمد كه، برخيز اى محمد!
اى خوب، اى پاك، اى دلاويز، اى محمد!
اين فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
دردانهاى در طبع هر سودايىاى هست
هر كور را در كار خود بينايىاى هست
كيل سماع راست را مستى نوشتند
معيار دور باده را هستى نوشتند
پيران ما در نفى طاقت مىسرودند
ناكشته را با داس طاعت مىدرودند
پيران ما از چيستى حرفى نراندند
در گوش ما جز نيستى حرفى نخواندند
ما را ز رشك كيش و ملّت منع كردند
پيران ما، ما را ز علّت منع كردند
ز ايشان به غير از عاشقىمان ملّتى نيست
جز عاشقى مر عاشقى را علّتى نيست
ما را به غير از اهل ما چون مىشناسد
آنكس كه ليلى ديده مجنون مىشناسد
جويند اگر آشفته را در نجد جويند
گويند اگر ناگفته را در وجد گويند
در وجد اين ناگفته را بىكاست گفتم
اى ديرباور! هر چه گفتم، راست گفتم
گفتم اگر در خرمنى گيرد اگر نه
گفتم اگر طبع تو بپذيرد اگر نه
از من چه آيد مر تو را جز دلقبخشى؟
من لقمهبخشى مىكنم نى حلقبخشى
بر جادههاى هجرتت زين پيش بردم
تا قلههاى حيرتت با خويش بردم
اى همسفر! صد نكته دلكش گرفتى
گيرم كه دست از دور بر آتش گرفتى
ليكن كجا ناباروان عبرت پذيرند
تا چون سمندر خيره در آتش نميرند
صدق و حيا مقبول طبع صافى افتد
رمز و اشارت عاقلان را كافى افتد
حرف صفا البته با غَش در نگيرد
با چون تويى، دانم جز آتش درنگيرد
ور نه مرا زان مايه حرفى چند باقى است
وصف شكر راندم، و ليكن قند باقى است
قند است آن هجرت كه حيدروار باشد
آن باقى اندك بود و اين بسيار باشد
سير حسن در وادى هجرت چه دانند؟
آنان كه از افسانه جز حيرت نخوانند
از مكه تا »تف« از حسينش حيرتى نيست
هركس كه خونآلودِ زخمِ هجرتى نيست
وين اوليا را سربهسر تا ميرِ موعود
آيا چه داند آنكه جز افسانه نشنود؟
حالى تو اى افسانهپرداز عيانبين
چشم نهان بگشا و در اسرار جان بين
ور اين ميسر نيستت، اى مردهباور!
همچون سمندر رخت خود در آتش آور
هنگامه ميعاد خونينى دوباره است
باور كن، اينك رجعت سرخ ستاره است
بردند گويى مژده عود فلق را
بر بام گردون رايت سرخ شفق را
بوم سياه شبسُرا را پر بريدند
شب را به تيغ فجر خونين سر بريدند
در جان عالم جوشش خون حسينى است
اينك قيام قائم مهدى، خمينى است
اى قاصد خونين مرغان مهاجر!
فرزند صدق مصطفى، فرزند هاجر!
اى وارث خون حسين و خون يحيا!
ميراثدار مرتضى، دلبند زهرا!
اى مرج عذرا را تو وارث! نوبت توست
اى آل طه را تو وارث! نوبت توست
اين فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
شبگير غم بود و شبيخون بلا بود
هر روز عاشورا و هر جا كربلا بود
قابيليان بر قامت شب مىتنيدند
هابيليان بوى قيامت مىشنيدند
جان از سكوت سرد شب دلگير مىشد
دل در ركاب آرزوها پير مىشد
امّيدها در دام حرمان درد مىشد
بازار گرم عاشقىها سرد مىشد
ديگر شده عشق از نزارى در هوسها
خو كرده مرغان صحارى با قفسها
شبزادها را هرگز از شادى خبر نه
طفل قفس را هرگز از وادى خبر نه
از جستوجوها رنگ خواهش برده بودند
پنداشتى خود آرزوها مرده بودند
ديدم شبان خفته را، تبدار ديدم
بر خفته شب شبروى بيدار ديدم
مردى صفاى صحبت آيينه ديده،
از روزن شب شوكت ديرينه ديده
مردى حوادث پايمال همّت او
عالم ثناگوى جلال همّت او
مردى به مردى ديو را در بند كرده
با سرخوشان آسمان پيوند كرده
مردى نهان با روح همپيمان نشسته
مردى به رنگ نوح در طوفان نشسته
مردى شكوه شوكت عيسى شنيده
موسىصفت بر سينه سينا تنيده
مردى ز ننگ آسوده، عزّ و نام ديده
مردى شكوه و عزّت اسلام ديده
مردى به مردى دشنه بر بيداد بسته
در خامشى قدقامت فرياد بسته
مردى تذرو كشته را پرواز داده
اسلام را در خامشى آواز داده
كاى عالمى آشفته، چند آشفتن تو؟
گيتى فسرد از فتنه، تا كى خفتن تو؟
ابر و نباريدن، چه رنگ است اين چه رنگ است؟
تيغ و نبريدن، چه ننگ است اين چه ننگ است؟
ياد شهيدانى كه در بدر آرميدند
نامردم آزردند و مردى آفريدند
ياد عزيزانى كه بر خندق گذشتند
سنگين بساط ناروايى درنبشتند
ياد احد، ياد بزرگيها كه كرديم
آن پهلوانيها، سترگيها كه كرديم
شبگير ما در روز خيبر ياد بادا
قهر خدا در خشم حيدر ياد بادا
كو آن بلندآوازگيها، چيرگيها
استيزه چون شمس و قمر با تيرگيها
كو آن اباذرهاى آشوبى خدايى؟
پيغمبران زهد و آزادى، رهايى؟
عمارها كو، زيدها مقدادها كو؟
آن دادگرها در شب بيدادها كو؟
كو ميثم، آن خرمافروش نخل طاها؟
كو اَشتر آن دست على در روز هيجا؟
اينك كه آيا ضامن اين دين و دَين است؟
آيا كدامين دست نصرت با حسين است؟
اى حزب روحانيت، اى حزب خدايى!
تا كى خموشى، مردگى محنتفزايى؟
ناموسها مردند و مرديها فسردند
بردند ديوان خاتم و افسانه بردند
مردم به كام دشمن خونريز ماندند
در اضطراب شام محنتخيز ماندند
از بىكسى آزادگان را مهترى نه
زنجيرها سنگين شد و زورآورى نه
وقت است اگر همّت بسوزد ميغها را
عريان كند در دست مردان تيغها را
وقت است اگر بر ماديانها زين ببنديم
از سرخى خون بر زمين آذين ببنديم
فيض ازل بر گفتِ رهبر دلگماريد
خون شد به رنگ ابر و در فيضيّه باريد
مردان روحانى به ميدان پا نهادند
آنك جواب عشق را مردانه دادند
جانانه در ميدان دل پيكار كردند
طاغوت را از خوابِ خوش بيدار كردند
طاغوت را اين زخم جانفرسا برانگيخت
تا حكم خونين راند و نامردانه خون ريخت
از سيل خونها بر زمين تكبير روييد
هر قطرهاى بذرى شد و شمشير روييد
گفتند از اين هنگامههامان پند بايست
آن شير شمشيرآفرين در بند بايست
پس نازكانديشانشان تدبير كردند
شير خدا را خسته در زنجير كردند
شوريد از اين هنگامه گيتى بار ديگر
اى شور عاشوراى ما تكرار ديگر
آخر بهاى زندگانى چند باشد؟
ننگ است اگر ما زنده، او در بند باشد
هيهات بر ما از كساد قيمت او
اى جان صد چون ما فداى همّت او
او كيست ما را گر حيات و زندگى نيست
بى او حيات و زندگى جز بندگى نيست
بى نور آيا اخترى تابنده ديدى؟
يا بىحيات آيا كسى را زنده ديدى؟
جوشيد خلق از چارسوى ملك ايمان
خه، آفرينا، حبّذا وقت كريمان
از ملك شيراز و رى و دشت ورامين
در ابر خونين تيزپَر شد مرغ آمين
از خاك مشهد شهد رحمت انگبين شد
از قم، »فقم« در گوش عالم در طنين شد
بر باد نسيان نبيه بيداد دادند
مردانِ مرد اينسان صلاى داد دادند
دژخيم طاغوت از حوادث سنگ خورده
زخم حقارت ديده، داغ ننگ خورده
از كند و زندان و ستم طرفى نبسته
زين بازى طفلانه پيشانى شكسته
برداشت زنجير از امام پاكبازان
قهرآوران، خصمافكنان، دشمنگدازان
اين فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
پير خرابات خدا دير مغان را
بگشاد سرخوش مژدگانى سرخوشان را
ياران! سماع راست را آيين ببنديد
ميخانه را با شمع و گل آذين ببنديد
تا كى خمار، اى خستگان! تا كى خموشى؟
امشب دماغى تَر كنيد از بادهنوشى
جان را كمر ببنديد و با جانان بخوانيد
اى مطربان شنگ خوشالحان! بخوانيد:
كاى از اسيران كمندت خستهتر ما
از زمره زنجيريانت بستهتر ما
در جلوهگاه عرض استغنا و حاجت
بگسستهتر ما از تو و پيوستهتر ما
با زخم صيدانداز چشم دلشكارت
از جعد زلف سركشت بشكستهتر ما
اى با خيالت از رهايان ما رهاتر
از هر دو عالم در كمندت رسته تر ما
تا چند استغنا و هجران تو... تا چند
دلبسته تر ما با تو و بگسستهتر ما
ياد آر از زنجيريان جعد مويت
اى از اسيران كمندت خستهتر ما
هر چند مستىها فزون شد، غصه پژمرد
آن شب غم از رشك حريفان خون دل خورد
آن عقلِ كامل حلقه را رنگ جنون داد
بيگانه را انس حريفان جام خون داد
ديدند با طوفان هستى برنيايند
با آن خماريها به مستى برنيايند
از خشم يكسر گشته چون تَنَدر خروشان
گفتند: هان! اين باده دور از بادهنوشان
پس سوك بنيانسوز خود را عيد كردند
آن قائد فرزانه را تبعيد كردند
اى چارهفرماى جهان، اى از جهان بيش!
اى دين خنجرخورده، اسلام، اى بهين كيش!
اى زخم اعصار و قرون بر پيكر تو
پيوسته زنجير حوادث لنگر تو
آيا بشر را طرفه پيرى زاده چون تو؟
آيا جهان را دستگيرى زاده چون تو؟
آيا در عالم جز تو كيش دلپذيرى است؟
آيا تو را در شفقت و رحمت نظيرى است؟
آيا مخالف پرتوانتر ديده از تو؟
آيا منافق مهربانتر ديده از تو؟
اين مايه طرد و ترك تو، فرياد از انسان
واى از ظلومتى و جهولى، داد از انسان
در حضرتت زين غم فسرديم از خجالت
اى كيش خنجر خورده! مرديم از خجالت
زينمايه تقصير و عنا شرمنده مانديم
خصمان ما كردند و ما شرمنده مانديم
شرمنده از قرآن و دين و دفتر خود
شرمنده از حلم و شكيب رهبر خود
آيا كدامين ژاژ را بر او نخواندند؟
آيا كدامين زخم را بر او نراندند؟
زآن نابكاريها كه قم را سوخت يكسر
فيضيهها از سوز او افروخت يكسر
زآن حصرهاى بىدريغ رهبر ما
و آزردن مردان فحل ديگر ما
از ترك آيين و ادب در روى رهبر
وآن رهزنىها در حريم كوى رهبر
از آنهمه جور جفا و غدر و تقصير
از محبس تنگ امام و زجر و زنجير
از رنج تبعيد و جفاى ترك و رومى
وآن فتنههاى پارسى، آن مايه شومى
از بدسرىهاى عرب در ملك بغداد
و آن جيرهخواران نجف، آن مايه بيداد
شرمندهايم، اى روح قرآن! تا قيامت
شرمندهايم از روى اسلام، از امامت
شرمندهايم از كربلاهاى حسينى
مديون الطاف حسينيم از خمينى
اين پير رهبر با اسيران در بلا بود
با ما حسينآسا به دشت كربلا بود
گو اينكه از وى مدتى مهجور مانديم
لاكن به معنى كى ز مهرش دور مانديم؟
ما را سزاوار مروت سرورى كرد
با ما به هرجا بود و ما را رهبرى كرد
با ما نمود از رفق و رحمت وز مدارا
رمز امامت را در عالم آشكارا
وآن نايبانش حقگزارانند ما را
بر كِشتِ جان تشنه بارانند ما را
الطافشان تا حشر در گفتن نيايد
در باقى آويزم كه شكر از من نيايد
غولان عزاى كفر و كين را عيد كردند
اسلام را از ملك خود تبعيد كردند
راندند از كوى محبت آشنا را
خاموش كردند از نواى ناى وفا را
رندان شب كاشانه را بىنور كردند
آن باده را از بادهنوشان دور كردند
لبريز شد جام ضلالت بار ديگر
پژمرد ايمان و اصالت بار ديگر
صدق و امانت مرد و اغوا شعلهور شد
سالوس در ايوان تقوى جلوهگر شد
تزوير و حيلت جلوه ايمان گرفتند
ماران سرماديده، از نو جان گرفتند
زاغان سپاه كين به باغ دين كشيدند
از عندليبان خوشآوا كين كشيدند
در گلشن ايمان حق كفران نشاندند
تيغ و تبر بر ريشه ايمان نشاندند
از باغ گل سر و صنوبر را شكستند
شاخ درختان تناور را شكستند
از خون صاحبهمتان جيحون گشادند
از چشمههاى چشم مردم خون گشادند
تا دين و دفتر را بشويند از حقيقت
پيرايه بستند عارفان را در طريقت
جهل و جنون را دين و دانش نام كردند
از كين و غدر و حرص و خواهش دام كردند
از خون و خوان ما به دشمن كام دادند
وين طرفه رندى را تمدن نام دادند
كفر فرنگ و جهل هندو بار كردند
اسلام را از جور و جادو خوار كردند
از فتنههاشان پارسىگو روسيَه شد
ماهيت اسلام و ايرانى تبَه شد
امّيد را بيم عبوس از پا درافكند
توحيد را شرك مجوس از پا درافكند
معيار ما شد در جهان ويرانپرستى
ايزدپرستيهاى ما، ايرانپرستى
از كورُش و داراى مسكين باج بردند
محنت به ما ماندند و تخت و تاج بردند
ما را به جام بيخودى مدهوش كردند
بر سفره ما خون ما را نوش كردند
از نام عالمگير ايران ننگ ماندند
از ما در عالم سايهاى بىرنگ ماندند
از سنت و خوى كهن رسمى تهى ماند
از شعر و فرهنگ و هنر اسمى تهى ماند
خاموش شد عرفان و نورانيّت ما
فرموش شد ايمان و روحانيّت ما
جز سايهاى زآن ملّت دانا نبوديم
بوديم ما در خانه، امّا ما نبوديم
در ما فراموشيد وحشت لاتخف را
و ز ياد ما آن حكمتآموز نجف را
اسلام، شد با كافران از خاطر ما
رفت آن امام مهربان از خاطر ما
بى او صراط مردمى باريكتر شد
با دورى او رنج ما نزديكتر شد
طغيان طاغوت آتشى از كين برآورد
كفران دمار از دودمان دين برآورد
خاك مذلّت بر سر قوم خدا ريخت
پيدا و پنهان تيغ راند و خون ما ريخت
بسيار سرها در سر كار وفا شد
تنها بسى آماج زخم تيرها شد
بسيار دست و پا و پيكر، آشنايى
فرموش كردند از دم تيغ جدايى
از بىكسىها مردى و گردى گم آمد
تا كاردها بر استخوان مردم آمد
شبهاى ظلمتزا نويد قدر دادند
در خامشيها وعدهمان از بدر دادند
اين فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
اين فصل را بسيار خواندم، عاشقانه است
باز آن قيامت قامت بنشسته برخاست
پشت و پناه امت بشكسته برخاست
برخاست در كف تيغ طرد و ترك و حاشا
آن نوح موسىقامت يوسف تماشا
احياء دين و قلع و قمع كفر و كين را
آغاز كرد آن هجرت شورآفرين را
رايت به قمع فتنه بيرون از نجف زد
بر امّت اسلام، بانگ لاتخف زد
چون مصطفى راهى شد از جور عنودان
آتش فكند از قهر، در جان حسودان
با شور ابراهيميان عرض و لا... كرد
گوئى حسين از كعبه قصد كربلا كرد
از عمق جان اسلاميان خواندند او را
از كفر، سيلىخوردگان راندند او را
با آنكه ميلش سوى اهل خويشتن بود،
پير پدر مشتاق ابناى وطن بود
در غربت از پوينده خالى شد ركابش
يعنى فرود آمد به مغرب آفتابش
بر كفر ايران نوبتى ديگر خروشيد
اسلامِ سيلىخورده بر كافر خروشيد
در دل نه بيمش ديگر از گرمى نه سردى
طاغوت را آواره كرد از پايمردى
آخر به مردى چاره سردرگمى يافت
داد بزرگى داد و عزّ و مردمى يافت
چشم جهان، حيران كافرسوزىاش شد
تا قابليت از رشادت روزىاش شد
وز آن قبولى آن امام رفته ما
مشتاق شد، مشتاق جمع تفته ما
در آسمان بر ابرها پُر شد ركابش
از مغرب عالم برآمد آفتابش
مژدهاست گويى در خبر آخر زمان را
خورشيد از مغرب فروزد آسمان را
گيتى به كام خلقِ بازيگر نمانَد
و ز توبه كس را بهرهاى ديگر نمانَد
آنك ز مغرب مطلع شمس امامت
اينك به مشرق تيغ و ميزان و غرامت
اين قصه گو پايان ندارد تا به محشر
حالى »معلم« اين سخن بگذار و بگذر
زين مايه در درمان درد حيرت خويش
شو، چارهاى كن در بسيج هجرت خويش
زين بيخودىها مركب غيرت برانگيز
گامى برون نه از خود و با وى درآميز
13085
3
4.37
دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم، ای مستی هستی فزا
دیده بگشا ای پس از سوءالقضا حسن القضا
دیده بگشا از کرم، رنجور دردستان، علی!
بحر مروارید غم، گنجور مردستان، علی!
دیده بگشا رنج انسان بین و سیل اشک و آه
کِبر پَستان بین و جام جهل و فرجام گناه
تیر و ترکش، خون و آتش، خشم سرکش، بیم چاه
دیده بگشا بر ستم؛ بر این فریبستان، علی!
شمع شبهای دژم، ماه غریبستان، علی!
دیده بگشا! نقش انسان ماند با جامی تَهی
سوخت لاله، مُرد لیلی، خشک شد سَرو سَهی
زآ گهی مان جهل ماند و جهل ماند از آگهی
دیده بگشا ای صنم، ای ساقی مستان، علی!
تیره شد از بیش و کم آیینۀ هستان، علی!
5102
2
3.24
ز برق حادثه ها سوخت خرمنم بی تو
ز ناله نال شد از مویه مو، تنم بی تو
چنان ز قهر تو از چشم عالم افتادم
که آفتاب نیاید به روزنم بی تو
ز سختگیری هجران و ناتوانی دل
به خود گمان نبرم هیچ کاین منم بی تو
به سردسار زمستان ز پاره های جگر
چه غنچه هاست بُتا، زیب دامنم بی تو
بهار در چمن، ای هم نفس تماشایی است
چو غنچه با دل خونین شکفتنم بی تو
غریب تا شدم از تو، خمیدم از غم دهر
که پیش حادثه موم است آهنم بی تو
ز سست عهدی ات ای فتنه! وقت شد کز درد
معلمانه دل از خویش بر کنم بی تو
2474
0
5
عمری به پای توبه نشستن نمی توان
وین تلخ تر که توبه شکستن نمی توان
هم جام باده هم دل محروم محتسب
پیداست کز دو جاذبه جستن نمی توان
با دوست عهد الف به تقدیر عقل و عشق
بستن نمی توان و نبستن نمی توان
گاهی که منجنیق فلک سنگ می زند
بر بام روزگار نشستن نمی توان
ای دل به زلف یار مپیچ این قدر به جهد
کز دامگاه حادثه رستن نمی توان
از بار عقل، خسته بماناد گردنی
کان را به تیغ عشق تو خستن نمی توان
از عالمی گسسته معلم به جهد ولیک
از نیکوان دهر گسستن نمی توان
2066
0
2.17
جانا ز ناز، نقشت در سینه جا گرفته
در بازی محبت نقش شما گرفته
از ما ربوده راحت حسنت به یُمن خوبی
این پادشاه را بین باج از گدا گرفته
پندم مده، چه حاصل، خار نصیحت ای دل
در دشت عشق صد جا دامان ما گرفته
خوارم مبین که چون گل در مصر دل عزیز است
در شور بومِ کنعان، سروی که پا گرفته
در قتل ما معلم! بوسد رقیب، لعلش
ما کشته ی بلاییم او خونبها گرفته!
2773
0
4.33
هنوز روی تو را حسن بی نظیری هست
هنوز بر سر کویت گرفت و گیری هست
تو از کساد محبت غمین مشو صیاد!
هنوز در قفست همچو من اسیری هست
ز وجه لطف تو کامی نمی رسد ما را
نشسته ایم در این اشتیاق دیری هست
معلّما به بد و خوب دهر ساخته ایم
میسّر ار که حصاری نشد حصیری هست
چو باغبان ز چمن بی تمتّعی شادیم
که دست چیدنی ار نیست چشم سیری هست
2595
0
2.39
دوش با یاد تو لیک از تو جدا تا دم صبح
گریه کردیم من و شمع، بُتا تا دم صبح
دور از جان تو ای دوست که دیشب بی تو
سنگ می ریخت به ما ابر بلا تا دم صبح
یاد آن شب که به هم سلسله جنبان بودند
شانه و دست من و باد صبا تا دم صبح
بر سرم دوش ز هجران تو کوکب می ریخت
شب جدا، شمع جدا، دیده جدا، تا دم صبح
نه همین دوش که عمری است معلم! شبها
گریه کردم به خداییّ خدا تا دم صبح
2054
0
3.8
از نشاطم بوی هجر دوستداران می رسد
کام تا شیرین شد از دیدار، هجران می رسد
در خفا تا با پرستاران، طبیب من چه گفت
کز غمم بوی وداع از نطق یاران می رسد
هر متاعی را ز هر مجموعه جستن کاهلی است
بوی داغ از اجتماع لاله کاران می رسد
شادم از سر در هوایی کز سواد آسمان
حکم رحمت گر نیاید پیک باران می رسد
با همه بی حرمتی غافل نه ایم از شُکر دوست
انده ما گر چه با انده گساران می رسد
یک من دیوانه و یک شهر طفل، ای دل کجا
نوبت جولان به خیل نی سواران می رسد
مرده ریگ اهل خسّت را کریمان می خورند
طاعت زاهد به ما کافر عیاران می رسد
شِکوه از کوتاهی طالع ندارم چون رقیب
دست کوتاهم به دامان گریبان می رسد
از معارف*طرز نو دارد معلم! این غزل
حصّه ی تقلید ما از شهسواران می رسد
*مرحوم سیدعباس معارف
2254
0
2.13
در عین شوق از گل و مُل سیر شد دلم
تقدیر عشق بود و جوان پیر شد دلم
خون شد در اشتیاق عروس توهّمی
دستان سرای گلشن تصویر شد دلم
پیوست با شمار مجانین زلف دوست
آخر مقیم خانه ی زنجیر شد دلم
داغم فزود بر سر داغ ای شکستگان
تا خس فروشِ آتشِ تاثیر شد دلم
از زخمِ یک اشاره ی ابرو به خون نشست
مسکین رهین منّت شمشیر شد دلم
رفتم به رفق یک دو سه گامیش در قفا
از لطف من معلم! عجب شیر شد دلم
1286
0
2.15
چون شعله در محیط بلا پا گذاشتیم
تقدیر خود به باد صبا واگذاشتیم
غوصی زدیم در دل گرداب حادثات
چون موج سر به دامن دریا گذاشتیم
از نیش و نوش، عقده ی مشکل نمی گشود
تیغی میان خشم و مدارا گذاشتیم
تا دل رقیب ما نشود در دیار عشق
از رشک، سر به بادیه تنها گذاشتیم
رسوا شدم ز اشک تو، ای دیده شرم دار
ما گنج آبرو به تو رسوا گذاشتیم
ما خود مقصّریم معلم! که در ازل
دانسته در محیط بلا پا گذاشتیم
1410
0
2
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گوئی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می پیش تر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری میتوانند
این تازه رویان کهنه رندان زمینند
با ناشکیبایان صبوری را قرینند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم
من زخم دارم من صبوری کی توانم
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم بی شکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم
من با صبوری کینه دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
من زخمدار تیغ قابیلم برادر
میراثخوار رنج هابیلم برادر
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بی درد مردم ها خدا، بی درد مردم
نامرد مردم ها خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوگان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند
دربر گریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوهگان ننگ سلامت ماند برما
تاوان این خون تا قیامت ماند برما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید
8401
0
3.24
دست در حبل ولای دل بی کینه زدم
لب فرو بستم و داغی دو سه بر سینه زدم
خنجر قهر به کین دل مألوف کشید
بوسه ی حوصله بر الفت دیرینه زدم
راز دل را به کمین، دیده ی غمّازی بود
مُهر بر در زدم و قفل به گنجینه زدم
شهرتی داشتم از خویش معلم! در شهر
رفتم و سنگ بر این ساغر زرّینه زدم
سرّ من را چو از آیینه سخن چین تر نیست
تا ندانند کی ام سنگ به آیینه زدم
1183
0
2